در کارگاه آموزشی "منابع انسانی" ، مدرس دوره، نکاتی در خصوص زبان فارسی و پیچیدگیهای آن مطرح کرد که بسیار جالب بود.
به محل نشست و برخاست هواپیما در زبان انگلیسی "Air Port" می گویند. ترجمه تحت اللفظی اش میشود "بندر هوایی". عربها به همین مکان "مطار" میگویند، یعنی "محل پرواز" و افغانها به آن میگویند: "میدان هوایی". ما هم که میدانید چه میگوییم: فرودگاه!
انگلیسی زبانان به محل مداوای بیماران می گویند "Hospital" ، که به معنای مکان آسایش و راحتی است. اعراب به آن "مستشفی" یعنی مکان شفاگرفتن میگویند، افغانها به آن "شفاخانه" میگویند و ما چنان که میدانید، تا قبل از پهلوی اول، "مریض خانه" و بعد از آن کمی شیک تر: "بیمارستان"
واقعاً چرا؟ چرا ما از Airport فقط نشستن را دیده ایم؟ اصل قضیه که "پرواز" بوده است را چرا ندیده ایم؟ شما با شنیدن کلمه بیمارستان چه تصویری در ذهنتان ایجاد میشود؟ غیر از اینکه محیطی افسرده کننده و سرد و پر از بیمار؟ این کلمه در فارسی در واقع بیماردان است! محل نگهداری بیماران. بر خلاف زبانهای دیگر که محل خوب شدن و شفایافتن است.
چرا ما می گوییم "کسب و کار"؟ نمی گوییم کار و کسب؟ مگر نه اینکه اول باید کاری باشد تا منجر به کسب شود؟ چرا می گوییم "گفت و گو" ؟ مگر قرار است دو طرف فقط حرف بزنند؟ شنیدنی در کار نیست؟ گفت و شنود نیست؟
واقعیت این است که نوع ساخت این کلمات، نشانگر نوعی تفکر است. تفکری که لابد از پس هزاران سال، پس از جنگ و گریزهای بسیار، پس از ستم کشی ها و ستمگری های فراوان و دهها افت و خیز دیگر سر برآورده و این کلمات را ساخته است. (اصلاً همین افت و خیز، مگر نباید خیز اصالتاً اول باشد؟ چرا اول افتادن را دیده ایم؟)
لابد ناامیدی بر مردم دیار حاکم بوده که از شفا نومید است و Hospital برایش خانه بیماران است و بس.
لابد از بس سقوط و سرنگونی دیده، پرواز را باور ندارد و Airport را هم محل نشستن میداند و امیدی به پریدن ندارد.
لابد تا بوده در این دیار، کار اصل نبوده و اصلاً بزرگان کار نمیکردهاند. چنانکه کار فعل خران بوده است و گفته ایم: خرکار! و منظورمان پرکار بوده است.
منظورم از نقل اینها، اظهار فضل نبود. خواستم بگویم مشکلات ما تاریخی تر و ریشه دارتر از این حرفها است، و حتی در زبانمان هم خودش را نشان می دهد. لاجرم درمانش هم به این سادگی ها نخواهد بود.
شعر طنز از سعید سلیمانپور با رخصت از پروین اعتصامی
«پژو» یکروز طعنه زد به «پراید»
که تو مسکین چقدر یابویی!
با چنین شکل ضایعی بالله
بیجهت توی برزن و کویی
رنگ لیمویی مرا بنگر
ای که تیره، شبیه هندویی
من تمیزم ولی تو ماه به ماه
مطلقاً دست و رو نمیشویی
بچه میترسد؛ آنطرفتر رو!
که به هیئت شبیه لولویی
من نه خودرو، گُلم، سَمنبویم
تو نه خودرو، گیاه خودرویی!
من به پاریس بودهام چندی
زیر پای «چهاردهم لویی»(!)
روی «باسکول» بیا،بپر،بینم(!)
رویهمرفته چند کیلویی؟!
در تو آهن به کار رفته ولی
نازکی عین برگ کاهویی!
صاحبت با تو گر به جایی خورد
سهم الارث ورثّهی اویی!
از «پژو» چون چنین شنید «پراید»
گفت:ای دوست!چرت میگویی
بنده گیرم به قول تو یابو،
تو گمان کردهای که آهویی؟!
«خویشتن، بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کویی!»
انتقادی اگر ز من داری
مطرحش کن، ولی به نیکویی
زیر این آسمان مینایی
ای خوشا فکر و ذکر مینویی
برو خود را بسوز و راحت کن
بیعلاج است آتشینخویی
بخت باید تو را نه آپشن و تیپ
ای که در بند چشم و ابرویی
بخت ماشین اگر سپید بُوَد
خواه بژ باش، خواه لیمویی!
ارج و قربم کنون ز تو بیش است
زانجهت در پی هیاهویی
خوار بودم ولی عزیز شدم
کرد دوران ز بنده دلجویی
قیمت من کنون رسیده به بیست
این منم من، «پراید» جادویی!
توی بنگاه پیش هم بودیم
غرّه بودی به خوش بر و رویی
بنده رفتم فروش و یکماه است
توی دپرس، هنوز آن تویی !
بگم بگم از تجلی های " بهار" ی است که طلیعه آن از هفت - هشت سال پیش نمایان شده است.
این روزها که بعضی ها " شخصیت " خود را نشان دادند و بی ربط و با ربط به این و آن حمله ور شده اند می توان فهمید که بهاری که نویدش رامی دهند چیزی بیش از عدالت خواهی ، مهر ورزی و نفت آگین کردن سفره های مردم نیست.
واژه بهار که در عالم سیاست جنبش های موسوم به بهار عربی را به اذهان متبادر می سازد دروغی است که بی شباهت به حرفهای طالع بینان و رمالان حرفه ای نیست . رمالان و فال بین های حرفه ای که معمولا روانشناسان قابلی هستند ، معمولا چیزهایی را به زیان می آورند که طرف مقابل انتظار آن دارد یا با توان روانشناسی خود می دانند که مخاطب از شنیدن ان خوشش می اید.
اما پشت صحنه این گونه کارها منافعی جز تامین خواسته های طراح آن نیست.
رمال معمولا چیزی را می گوید که مخاطبش دوست دارد بشنود و برای ان پولی ، طلایی یا کالایی دریافت می کند این شیوه در عالم سیاست هم می تواند مصداق پیدا کند و قابل پیش بینی است که که سود را آن کس می برد که مخاطبش خوشش آمده .
ادامه مطلب ...
تو این سالهای اخیر یه رسم بدی رایج شده که اکثر میوه و تره بار فروشها یه جوری قیمت می زنن که ادم باید کلی حساب و کتاب کنه تا بفهمه بلاخره میوه یاسبزی ای که می خره کیلویی چند خریده. مثلا قیمت می زنه 3کیلو 4 هزار تومان. تا ادم بخواد خورده هاش رو حساب کنه تا زانو کلاه سرش رفته و پنج - شش کیلو میوه -معمولا نامرغوب - تو پاچش رفته. این رسم بد رو نمی دونم دولتی ها از دست فروش ها یاد گرفته اند یا دست فروش ها از دولتی ها .
چندهفته ای هست که بوق و کرنا راه انداخته اند که دولت می خواهد عیدانه بدهد. دوسه هفته ای هم هست که می گویند رقم ان را اعلام می کنیم . بعداز این همه بالا و پایین رفتن و سرو صدا کردن اخر گفتند بین 70 تا 90 هزار تومان عیدانه پرداخت می شود. تهش هم معلوم نیست بالاخره 70 تومنه یا 90 تومن. امروز که خبر احتمالا قطعی مخلوط عیدانه و یارانه را می خواندم دیدم از همان روش 3 کیلو هویج 4 هزار تومن استفاده شده و گفته اند که به هر خانواده 4 نفره 462 هزار تومان مخلوط ( یارانه + عیدانه ) پرداخت می شود. ماشین حساب بیارید و حساب کنید که هر نفر چقدر می گیره . یه معادله 3 مجهولی که بیشتر نیست خب حساب کنید...
اینهم اصل خبر :
واضح و مبرهن است که بهار فصل خوبی است و باید آن را زنده نگه داشت و چون ما دیده ایم که به هرکس و هرچیز که " مرگ بر " گفته ایم مرده است لابد به هرکس و هرچیز هم که "زنده باد" بگوییم زنده می ماند.
ما باید شعار بدهیم " زنده باد بهار " تا بهار زنده بماند و اگر نگوییم، شاید زمستان زنده بماند و ما هیچوقت شکوفه های بهاری را نبینیم.
ما اصلا بلد نیستیم حرفهای سیاسی بزنیم و از این کار هم خوشمان نمی اید و هیچوقت هم فکر نمی کنیم که واکنش رسانه های بیگانه ای که بعضی از عمال آنها اخیرا دستگیر شده و راهی زندان شده اند در مورد بهار و زنده ماندن ان ربطی به موضوع انشای ما داشته باشد. اصلا آنها که بهار را به عربی و فارسی و چینی تقسیم می کنند نمی دانند که بهار فقط به فرودین ، اردیبهشت و خرداد تقسیم می شود .نمی دانم چرا بعضی ها می گویند بهار عربی . فقط این را می دانم که اگر بهار زنده بماند خوب است اما ضررهایی هم دارد مثل انکه دیگر از محصولات بامزه تابستانی و پاییزی مثل خربزه و خرمالو خبری نخواهد بود و همه سال را باید یا گوجه سبز بخوریم یا چغاله بادام. آنها که می خواهند بهار همیشه زنده بماند فکر نکرده اند که ممکن است ما رو دل کنیم ؟
پس ما نتیجه می گیریم که بهار فصل خوبی است اما نمی خواهیم همیشه بهار بماند . ما دوست داریم کشورمان چهار فصل بماند تا مثل خیلی کشورها که یک فصل دارند نشویم.
این بود انشای ما.
روزی شیخی بالای منبر از بهشت و ویژگی های آن سخن سرداده بود. گفت در بهشت چنین است و چنان. اگر چنین بکنید به بهشت می روید و اگر چنان کنید از آن محروم.
کشاورزی پای صحبت شیخ نشسته بود و از حرفهای او به وجد آمده بود.
شیخ که از منبر پایین آمد گفت ای شیخ امروز سخنان شیرنی گفتی . هنگام برداشت بیا تا از خرمنم چیز به تو بخشم.
فصل برداشت رسید و شیخ کنار خرمن کشاورز حاضر شد. گفت الوعده وفا.
کشاورز چیزی به شیخ نداد و به او گفت : آن روز تو چیزهایی گفتی که من خوشم آمد من هم چیزی گفتم که تو خوشت آید.
اقای کلانتری با اصل موضوع که تبلیغاتی است یا نه کاری ندارم ولی شما که عضو کابینه نهم و دهم نبوده اید چرا اینجوری آمار می دید؟ فکر نمی کنید بعضی ها چهار عمل اصلی را بلندند و با یک ضرب و تقسیم ساده می توانند بفهمند که با این اعداد و ارقام شما هر کارمند تازه کار ماهانه باید 10 میلیون تومان حقوق بگیرد؟ لابد عیدی دولت دهم هم در این محاسبات ملاحظه شده که اینقدر رقم ها بالا رفته است.!! درست است که با نشریه آسمان مصاحبه می کرده اید ولی دیگر اینقدر نباید هوایی حرف زد که ...
سایت خبری شفاف
کد خبر: ۱۶۲۲۰۰
دیروز برخی سایت ها مطلبی را از اقای خاتمی نقل کرده بودند که بعضی قسمت های آن با نقطه چین تزئئین شده بود . نفهمیدم منظور از نقطه چین ها چه بود ولی نمی دانم چرا این داستانک به ذهنم خطور کرد.
خدا کند نقل این داستان بی احترامی به جناب اقای خاتمی تلقی نشود.
مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که ازخود کودک بزرگتر بود، نزدیک رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.
مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه . کمی که جلوتر رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل میکند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمیدانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است...
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:
"خانم بالاخره یه خری پیدا میشه به این بچّه کمک کنه دیگه"
روزی از روزها پدری بود که چوپان بود ولی دروغگو نبود، این شبانی که بیسلطان بود تعدادی گوسفند داشت که هر وقت میخواست بشمردشان تعداد پاهایشان را میشمرد و تقسیم بر چهار میکرد. چوپان هر روز صبح گوسفندان را به نقطه مشخصی در کوهپایه میبرد و آنها را از شر گرگ به حضرت ابوالفضل (غ) میسپرد و برمیگشت.
عصر هم برمیگشت و گوسفندان علف خورده قلنبه را به روستا برمیگرداند . یک روز این شبان مریض میشود و نمیتواند انجام وظفیه نماید. لذا از آنجاییکه مدیر پروژه بوده کار را به پسرش تفویض میکند. بعد هم موارد مهم را علاوه بر آنکه کتبی میکند که یک موقع پسره نزند زیرش که نگفتی یا نفهمیدم یا ... به صورت شفاهی هم سفارش کرد که فراموش نکنی که گوسفندان را دست حضرت ابوالفضل بسپاری!
پسره هم به عادت همه جوانان خام ، چشمی سریع گفت و رفت که وظیفهاش را به انجام برساند. در راه روستا تا کوهپایه پسره روشنفکریش گل کرد و گفت این بابای امل ما مگر نمیداند که خدا از حضرت ابوالفضل بالاتر است! من گوسفندان را دست خدا میسپرم. برای اینکه کلامش خوب جا بیفتد سعدیوار شعری چاشنی حرفش هم کرد و گفت: چون که 100 آید 90 هم پیش ماست. پسر آن کارها که گفتیم کرد و دنبال کارش رفت ولیکن وقتی به کوه برگشت که گوسفندان را به ده برگرداند، دید که گرگ ناقلای بلا به گله زده است!! چندین بار گوسفندان را شمرد بعدش هم رفت پیش پدرش و جریان را بازگو کرد. پدرش هم گفت: پسر مگر به تو نگفتم که گوسفندان را به حضرت ابوالفضل بسپار؟! پسر گفت: من به خدا سپردم که از حضرت ابوالفضل هم بالاتر است. پدر آه برآورد که پسرک نادان! مگر من نمیدانستم که خدا از ابوالفضل بالاتر است؟ آخر تو نمیدانی که خدا گرگ داره ، خدا دزد داره ، هزار مخلوق دیگر داره ... که فکر روزی اونها هم باید بکنه ، پسره ی ناحسابی اگر گوسفندا رو به ابوالفضل می سپردی و بلایی سرشون میومد میشد از دست ابوالفضل به خدا شکایت کرد ولی حالا از خدا به کی باید شکایت کنم؟!
یه روز، شهردار یکی از شهرهای دنیا !!! تصمیم میگیره یه برج زیبا تو شهرشون بسازه. برای این کار از سرتاسر دنیا از سه مهندس(یه مهندس چینی، یه مهندس آمریکایی و یه ایرانی) میخواد که بیان تا در مورد ساخت برج باهاشون صحبت کنه.
مهندس چینی میگه من این برج رو برات میسازم ولی قیمتش میشه 3 میلیون دلار.
یک میلیون هزینه کارگر و تجهیزات، 1.5 میلیون هزینه مواد اولیه و 500 هزار هم دستمزد خودم.
شهردار با مهندس آمریکایی صبحت میکنه. مهندس آمریکایی میگه ساخت برج 5 میلیون هزینه داره؛ 2 میلیون کارگر و تجهیزات، دومیلیون مواد اولیه و 1 میلیون هم خودم میگیرم
شهردار سراغ مهندس ایرانی میاد. مهندس ایرانی میگه ساخت این برج 9 میلیون هزینه برمیداره!
شهردار با تعجب میپرسه، چطور ممکنه 9 میلیون هزینه داشته باشه؟ مهندس ایرانی میگه، 3 میلیون خودت برمیداری، 3 میلیون من برمیدارم، 3 میلیون هم میدیم به مهندس چینی که برج روبسازه